اسلایدر

داستان شماره 786

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 786

سپهسالار به سخن پیرزن گوش نداد و با زور زمین را گرفت و آن را دیوار کشی کرد. پیرزن به گرفتن عوض آن زمین یا گرفتن پول آن راضی شد. ولی سپهسالار آن را هم به او نداد. پیرزن خود را به قدمهای سپهسالار انداخت تا شاید به او رحم نماید ولی او اینگونه ننمود. خلاصه هر کاری کرد دادش به جایی نرسید. پس نا امید از پیش او بیرون آمد
هر وقت سپهسالار به شکار می رفت. پیرزن بر سر راه او می نشست و چون او را میدید. بانک برداشته و قیمت را می خواست. ولی او هیچ جوابی نمی داد و به او اعتنایی نمی کرد
دو سال گذشت و پیرزن سخت و درمانده و بیچاره گردید. با خود گفت: تا کی بر آهن سرد بکوبم؟ خداوند دست بالای دست بسیار آفریده است. این والی جبار چاکر و دست نشانده سلطان است. باید بروم و شکایت خود را به او بگویم شاید که او به عدل و انصاف رفتار نماید. در این باره با هیچ کس حرف نزد و با رنج و دشواری زیادی از آذربایجان به مداین آمد و چون درگاه سلطان را دید با خود گفت: کسی نمی گذارد که من پیش سلطان بروم. مرا به خانه والی آذربایجان که چاکر این پادشاه است راه ندادند چگونه مرا به درگاه سلطان راه میدهند؟ چاره این مشکل این است که در این نزدیکی جایگاهی بدست بیاورم و بپرسم که سلطان چه وقت برای شکار به صحرا می رود پس در آن موقع پیش او بروم و قضیه ام را به او بگویم
از قضا آن سپهسالار ظالم برای کاری به مداین آمده بود و در درگاه سلطان حاظر شده بود. روزی سلطان عازم شکار شد و پیرزن خبر یافت که او به شکار خواهد رفت. پیر زن برخواست و پرسان پرسان با رنج فراوان به آن شکارگاه آمد و در پشت خاکی نشست و آن شب در آنجا خوابید.
روز دیگر سلطان رسید و بزرگان و لشگر او پراکنده شده و مشغول شکار گشتند. و خود سلطان به تنهایی در شکار گاه میگشت. پیرزن چون سلطان را تنها دید از پشت خاشاک بر خاست و پیش آمد و جریان خود را بیان کرد و گفت: ای سلطان دادگر حق من ضعیفه را بده
سلطان نیز با دقت و مهربانی به حرفهای پیرزن گوش داد و گفت: هیچ ناراحت نباش اکنون چند روز استراحت کن بعد تو را به شهر خودم می فرستم و داد تو را می ستانم.آنگاه یکی از فراشان را صدا کرده و به او گفت: این زن را بر اسبی سوار کن و او را به بزرگ این قریه بسپار و هر روز نان و گوشت و هر ماه پنج هزار دینار از خزانه ما را به او برسان تا روزی که ما او را از تو طلب کنیم.پس فراش طبق دستور رفتار کرد
 چون سلطان از شکار باز کشت هر روز می اندیشید که چگونه بفهمد که پیرزن درست گفته است. پس به خادمی امر کرد که به فلان محل برود و فلان غلام که به او اعتماد بسیار داشت را بیاورد. خادم رفت و آن غلام را آورد
سلطان گفت ای غلام میدانی که من غلامان شایسته ای دارم ولی از میان همه آنها تو را انتخاب کرده و به تو اعتماد نمودم. باید مقداری پول از خزانه بگیری و به فلان شهر و فلان محله بروی وبیست روز در آنجا بمانی و به مردمان آنجا چنان نشان بدهی که به دنبال یک غلام فراری بدانجا آمده ای.بعد با افراد آن محله تماس بگیری و در میان سخن بپرسی  که در در این محله پیرزن فلان نام بوده ولی حالا نیست کجا رفته است و زمینش را چه کرد؟ آنگاه جواب گرفته و نتیجه را به من گزارش بده
غلام گفت: فرمانبردارم. و رفت و بدان شهر وارد شد و بیست روز در آنجا ماند و طبق دستور سلطان رفتار کرد و آن سوالات را پرسید و همه آنها همان چیزی را گفتند که پیرزن گفته بود غلام بازگشت و تمام قضایا را با دقت برای سلطان تعریف کرد
آن شب سلطان از روی ناراحتی نتوانست بخوابد. روز دیگر وزیر را فورا احضار کرد و گفت: هنگامی که بزرگان و دانشمندان در بارگاه حاضر شدند و فلان سپهسالار آمد او رادر دهلیز بنشان تا بگویم که چه باید کرد. چون همه بزرگان حاضر شدند وزیر چنان کرد که سلطان دستور داده بود. سلطان رو به بزرگان مجلس کرد و گفت: از شما سوالی می پرسم. چنانچه میدانید به راستی جواب دهید
آنها گفتند: فرمانبرداریم
سلطان گفت: این سپهسالار که امیر آذربایجان است چقدر سرمایه نقدی دارد؟ گفتند: تقریبا یک میلیون دینار که اصلا بدان احتیاج ندارد
گفت: چقدر متاع دارد؟ گفتند پانصد هزار دینار
گفت: چقدر جواهر دارد؟ گفتند ششصد هزار دینار
گفت: چقدر ملک و مستغلات و باغ دارد؟ گفتند در خراسان و عراق و فارس و آذربایجان هیچ ناحیه و شهری نیست که او در آنجا چند پاره ملک و کاروانسرا و حمام و غیره نداشته باشد
گفت چقدر اسب و اشتر دارد؟ گفتند: بیش از سی راس
سلطان گفت: یک نفر هست که پرستنده خداوند متعال است ولی ضعیف و بی کس و بیچاره بوده و در همه جهان دو تا نان دارد که یکی را صبح و یکی را شب می خورد. اگر چنین شخصی مورد ظلم این مرد ثروتمند واقع شود و او این دو تا نان خشک را از این فرد فقیر و بیچاره بگیرد و او را محروم گرداند جزای او چه می باشد؟ همگی گفتند: این شخص مستوجب بدترین عقوبتها است
سلطان گفت: هم اکنون پوست از تنش جدا کنید و گوشتش را به سگان بدهید. بعد پوستش را با کاه پر کنید و به دروازه شهر بیاویزید. و هفت روز منادی ندا کند که: هر کس بعد از این ستم و ظلم کند با او اینگونه رفتار می شود
سپس به آن فراش گفت: ای فراش برو و آن پیرزن را بیاور. بعد از آمدن پیرزن سلطان به او گفت: جزای آن کسی که به تو ظلم کرده بود را دادم و خانه ها و باغهایی که زمین تو در میان آن است را به تو بخشیدم. سپس دستور داد تا مال و اموال زیادی به او بدهند و او را به سلامت به وطن خویش باز گردانند


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 6 خرداد 1393برچسب:, ] [ 18:37 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]